شماره ١٣١: بجستجوي خود از سعي بيدماغ گذشتم

بجستجوي خود از سعي بيدماغ گذشتم
غبار من بفضا ماند کز سراغ گذشتم
نچيدم از چمن فرصت يقين گل رنگي
چو عمر هرزه خيالان بلهوولاغ گذشتم
شرار کاغذم آمد چمن پيام تغافل
ببال بلبلي آتش زدم زباغ گذشتم
نساخت حوصله شوق با مراتب همت
زبس بلند شد اين نشه از دماغ گذشتم
بهانه جوي هوس بود دور گردش رنگم
چو مي ببوس لبي از سر اياغ گذشتم
نقاب راز دو عالم شگافتم بخيالت
زصد هزار شبستان بيک چراغ گذشتم
جنون ترک علايق هزار سلسله دارد
گر اين بلاست رهائي من از فراغ گذشتم
اگر بلهو و لعب بردنست گوي محبت
زدوستي بپل بستن چناغ گذشتم
نواي الفت اين همرهان کشيد بماتم
زکاروان بدراهاي بانگ زاغ گذشتم
چرا چو شمع ننازم بقدر داني الفت
که من زآتش سوزنده هم بداغ گذشتم
نيافتم چمن عافيت چو دامن عزلت
بپاي خفته (بيدل) زباغ و راغ گذشتم