شماره ١٢٩: بباغي که چون صبح خنديده بودم

بباغي که چون صبح خنديده بودم
زهر برگ گل دامني چيده بودم
بزاهد نگفتم زدرد محبت
که نشيده بود آنچه من ديده بودم
چرا خط پرکار وحدت نباشم
بگرد دل خويش گرديده بودم
جنون ميچکد از در و بام امکان
دماغ خيالي خراشيده بودم
اگر سبزه رستم و گر گل دميدم
بمژگان نازت که خوابيده بودم
هنوزم همان جام ظرف محبت
نم اشک چندي تراويده بودم
شرر جلوه ئي کرد و شد داغ خجلت
باين رنگ من نيز نازيده بودم
قيامت غبار است صحراي الفت
من اينجا دمي چند ناليده بودم
ندزديدم آخر تن از خاکساري
عبيري بر اين جامه ماليده بودم
ادب نيست در راه او پا نهادن
اگر سر نمي بود لغزيده بودم
ندانم کجا رفتم از خويش (بيدل)
بياد خرامي خراميده بودم