شماره ١٢٧: پايماليم و فارغ از گله ايم

پايماليم و فارغ از گله ايم
سر ببالين شکر آبله ايم
منزل و مقصدي معين نيست
ليک در فکر زادوراحله ايم
همه چون اشک ميرويم بخاک
سرنگوني متاع قافله ايم
از سجود دوام وضع نياز
فرض خوان نماز نافله ايم
يکنفس ساز و صد جنون آهنگ
کس چه داند که در چه سلسله ايم
پهلوي عجز ما مگردانيد
چون زمين خوابگاه زلزله ايم
عبرت از بند بند ما پيداست
شکل مربوط جمله فاصله ايم
امتحان گلفروش راز مباد
غنچه سان يگدليم و ده دله ايم
آخر از يکدگر گسيختن است
خوش معاشان بد معامله ايم
ناقبولي رواج معني ماست
هرزه گويان دم مزن صله ايم
شرم دار از کمال ما (بيدل)
قطره ظرف و حباب حوصله ايم