با همه سرسبزي از سامان قدرت عاريم
صورت برگ حنايم معني بيکاريم
همچو شبنم کاش با خواب عدم مي ساختم
جز عرق آبي نزد گل بر سر بيداريم
اشک شمع کشته آخر در قفاي آه رفت
سبحه راهم خاک کرد اندوه بي زناريم
هر کجا باشم کدورت جوهر راز من است
چون غبار از خاک دشوار است بيرون آريم
عجز طاقت گر نباشد ناله پيش آهنگ کيست
بي پروبالي شد افسون جنون منقاريم
همچو گوهر خاک گردم تا کي از وهم وقار
يکنفس کاش آب سازد خجلت خود داريم
قدردان وضع تسليمم زاقبالم مپرس
موج يکدريا گهر فرشست در همواريم
شکر اقبال جنون را تا قيامت بنده ايم
آفتاب اوج عزت کرد بي دستاريم
غنچه من از شگفتن دست رد بيند چرا
نادميدن هر چه باشد نيست بي دلداريم
وسعت مشرب برون گرد بساط فقر نيست
دشت را در خانه پرورد است بي ديواريم
نيست (بيدل) ذره ئي کز من طپش سرمايه نيست
چون هواي نيستي در طبع امکان ساريم