بالي از آزادي افشاندم قفس پيماشدم
خواستم ناز پري انشا کنم مينا شدم
صحبت بي گفتگوئي داشتم با خامشي
برق زد جرأت لبي واکردم و تنها شدم
صد تعلق در طلسم وهم هستي بسته اند
چشم واکردم بخويش آلوده دنيا شدم
آسمان با من صفائي داشت تا بودم خموش
ناله ئي کردم غبار عالم بالا شدم
از سلامت نوبهار هستيم بوئي نداشت
يک نقاب رنگ بر روي شکستن واشدم
صبح آهنگي زپيشاپيش خورشيد است و بس
گرد جولان توام در هر کجا پيدا شدم
الفت فقرم خجل دارد زکسب اعتبار
خاکساري گر گرفتم صورت دنيا شدم
جام بزم زندگي گرباده دارد در هواست
عيشها مفت هوس من هم نفس پيما شدم
مايه گفتار در هر رنگ دام کاهش است
چون قلم آخر بخاموشي زبان فرسا شدم
در تحير از زمينگري نگه را چاره نيست
اين بيابان بسکه تنگي کرد نقش پا شدم
(بيدل) از شکر پريشاني چسان آيم برون
مشت خاکي داشتم آشفتم و صحرا شدم