پاکم از رنگ هوس تا بسجود آمده ام
بر سر سايه چو ديوار فرود آمده ام
آنقدر عجز سرشتم که زيک عقده دل
نه فلک آبله پا به نمود آمده ام
حرف بيعانه سوداي اميدم هيهات
در زيانخانه انديشه سود آمده ام
عمرها شد که بکانون دل آتش زده اند
تازعبرت نفسي چند بدود آمده ام
دل بخست گره و نقد نفس انباري
چقدر بيخبر از عالم جود آمده ام
هيأتم صورت نقش پرعنقا دارد
اينچه سحر است که در چشم وجود آمده ام
عيب از اطلاق تعين کلف پيدائيست
معني مبتذلم تا بشهود آمده ام
قاصد عالم رازم که درين عبرتگاه
نامه گم کرده خجالت بورود آمده ام
غير رفتن بتماشاکده عالم رنگ
نيستم محرم عزمي که چه بود آمده ام
عرض حاجت چه خيالست بخاکم بزند
عرق شرمم و از جبهه فرود آمده ام
رم فرصت سر تعداد ندارد (بيدل)
من درين قافله دير است که زود آمده ام