با کف خاکستري سوداي اخگر کرده ايم
سر به تسليم ادب گم در ته پر کرده ايم
آرزوها در مزاج ما نفس دزديد و سوخت
خويش را چون قطره بيموج گوهر کرده ايم
اشک غلطانيم کز ديوانگي هاي طلب
لغزش پا را خيال گردش سر کرده ايم
بيزباني دارد ابرامي که در صد کوس نيست
هر کجا گوش است ما از خامشي کر کرده ايم
از شکوه اقتدار هيچ بودن ها مپرس
ذره ايم اقليم معدومي مسخر کرده ايم
آنقدر وسعت ندارد ملک هستي تا عدم
چون نفس پرآمد و رفت مکرر کرده ايم
عاقبت خط غبار از نسخه ما خواندني است
باد ميگرداند آوازي که دفتر کرده ايم
خامشي در علم جمعيت رياضتخانه است
فربهي هاي زمان لاف لاغر کرده ايم
آستان خلوت کنج عدم کمفرصتي است
شعله جواله ئي را حلقه در کرده ايم
مقصد ما زين چمن بر هيچکس روشن نشد
رنگ گل بوده است پروازي که بي پر کرده ايم
زحمت فهم از سواد سرنوشت ما مخواه
خط موهومي عيان بود از عرق تر کرده ايم
يکدودم (بيدل) بذوق دل درين وحشت سرا
چون نفس در خانه آينه لنگر کرده ايم