با عشق نه ناميست نه ننگم که برآيم
از خانه دگر با که بجنگم که برآيم
در عرصه توفيق چو تيغ کف نامرد
نگرفته نيام آنهمه تنگم که برآيم
رسوائي موهوم گريبان در ننگست
زين بحر نه ماهي نه نهنگم که نر آيم
خلقي بعدم آينه پرداز خيال است
من زانگل نشگفته چه رنگم که برآيم
بيهمتي از تهمت پستي نتوان رست
زلف تو دهد دست بچنگم که برآيم
مردان زغم سختي ايام گذشتند
من نيز بر اين کوه پلنگم که برآيم
يکبار زدل چون نفسم نيست گذشتن
تا چند خورم خون و بلنگم که برآيم
در قيد جسد خون شدم از پيروي عقل
نامرد نياموخت شلنگم که برآيم
پرواز دگر زين قفسم نيست ميسر
راهي بگشايد پر رنگم که برآيم
کم همتي فرصت ازين عرصه دلگير
چندان نپسنديد درنگم که برآيم
در آينه خون ميخورم از لنگر تمثال
ترسم زند اين خانه بسنگم که برآيم
از کلفت اسباب رهائي چه خيالست
(بيدل) بفشار دل تنگم که برآيد