شماره ١١٧: باز دل مست نوائيست که من ميدانم

باز دل مست نوائيست که من ميدانم
آن نوا نيز زجائيست که من ميدانم
محمل و قافله و ناقه درين وحشتگاه
گردي از بانگ درائيست که من ميدانم
خونم آخر بکف پاي کسي خواهد ريخت
اين همان رنگ حنائيست که من ميدانم
چشم واکردم و طوفان قيامت ديدم
زندگي روز جزائيست که من ميدانم
آب گر ديدن و موجي زتمنا نزدن
پاس ناموس حيائيست که من ميدانم
نيست راهي که بکاهل قدمي طي نشود
پاي خوابيده عصائيست که من ميدانم
در مقامي که بجائي نرسد کوششها
ناله اقبال رسائيست که من ميدانم
ساز تحقيق ندارد چه نگاه و چه نفس
سر اين رشته بجائيست که من ميدانم
طلبت ياس طپيدن هوس عشق وفاست
کار دل نام بلائيست که من ميدانم
اي غنا شيفته با اين دل راحت محتاج
فخر مفروش گدائيست که من ميدانم
عشق زد شمع که اي سوختگان خوش باشيد
شعله هم آب بقائيست که من ميدانم
دل زکويت چه خيالست قدم بردارد
آخر اين آبله پائيست که من ميدانم
حيرتم سوخت که از دفتر عنقائي او
جهل هم نسخه نمائيست که من ميدانم
بود عمري ببرم دلبر نگشوده نقاب
(بيدل) اين نيز ادا نيست که من ميدانم