باز بيتابانه ايجاد نوائي ميکنم
مطلب ديگر نميدانم دعائي ميکنم
مدعاي صبح زين باغ امتحان فرصت است
تا نفس پر ميزند کسب هوائي ميکنم
نااميد عالم اقبال نتوان زيستن
استخوان نذر مداراي همائي ميکنم
دامن ديگر نمييابم درين حرمان سرا
عذر بيکاريست بيعت با حنائي ميکنم
چون نفس کارم به تعمير دل افتاد است ليک
طرح بنيادي زآب و گل جدائي ميکنم
زور بازوي توکل ناخداي ديگر است
بي غم ساحل درين دريا شنائي ميکنم
هر کجا باشم درين وحشت دليل کاروان
جاده ها را محمل بانگ درائي ميکنم
کو جواني ناتوانم عذر طاقت خواستن
پير گشتم خدمت قد دوتائي ميکنم
پيش يارانم دل بي آرزو شرمنده کرد
جام خالي گر قبول افتد حيائي ميکنم
از تصنع ننگ دارم ورنه من هم چون سحر
ميدرم جيبي دماغ دلگشائي ميکنم
يک سر مو گر برون آيم زفکر نيستي
يا قيامت مينمايم يا بلائي ميکنم
ما و من (بيدل) تعلق باف شغل زندگي است
رشته ها ميتابم و بند قبائي ميکنم