شماره ١١٥: باز برخود تهمت عيشي چو بلبل بسته ام

باز برخود تهمت عيشي چو بلبل بسته ام
آشياني در سواد سايه گل بسته ام
نسخه آينه دل دستگاه حيرتست
چون نفس ناچار پيمان با تأمل بسته ام
بر تو تا روشن شود مضمون از خود رفتنم
نامه آهي ببال نکهت گل بسته ام
تا نفس باقيست بايد بست در هر جا دلي
عالمي بر جلوه و من بر تغافل بسته ام
چون صدا سيرم برون از کوچه زنجير نيست
گر زگيسو برگرفتم دل بکاکل بسته ام
نيستم دلکوب اينمحفل چو ميناي تهي
پيشتر از رفتن خود بار قلقل بسته ام
از گهر ضبط عنان موج دريا روشن است
جز وي از دل دارم و شيرازه کل بسته ام
دوش آزادي تحمل طاقت اسباب نيست
خفته ام بر خاک اگر بار توکل بسته ام
از هجوم ناتوانيها برنگ آبله
تا زروي قطره آبي بگذرم پل بسته ام
ياد شوخيهاي نازت دارد ايجاد بهار
محو دستار توام گل بر سر گل بسته ام
گردش رنگ از شرارم شعله جواله ريخت
نقش جامي ديگر از دور و تسلسل بسته ام
خط او شيرازه آشفتگيهاي منست
از رگ يک برگ گل صد دسته سنبل بسته ام
در خيال گردش چشمي که مستي محو اوست
رفته ام جائي که رنگ ساغر مل بسته ام
ميدهم خود را بيادش تا فراموشم کند
مصرعي در رنگ مضمون تغافل بسته ام
اوج عزت نيست (بيدل) دلنشين همتم
پرتو خورشيدم احرام تنزل بسته ام