شماره ١١٤: باز از جهان حسرت ديدار ميرسم

باز از جهان حسرت ديدار ميرسم
آينه در بغل بدر يار ميرسم
خوابم بهار دولت بيدار ميشود
هر چند تا بسايه ديوار ميرسم
زين يکنفس متاع که بار دلست و بس
شور هزار قافله در بار ميرسم
ميخانه حضور خيال نگاه کيست
جام دماغ دارم و سرشار ميرسم
نازم بدستگاه ضعيفي که چون خيال
در عالمي که اوست من زار ميرسم
اي رنگهاي رفته بمژگان غلو کنيد
از يک گشاد چشم بگلزار ميرسم
غافل نيم زخاصيت مژده وصال
ميبالم آنقدر که بدلدار ميرسم
هر چند نيست چون ثمرم پاي اختيار
راهم بمنزلي است که ناچار ميرسم
جسم فسره را سرو برگ طلب کجاست
دل آب ميشود که برفتار ميرسم
شبنم بغير سجده چه دارد بپاي گل
من هم در آن چمن بهمين کار ميرسم
(بيدل) چنانکه سايه بخورشيد ميرسد
من نيز رفته رفته بدلدار ميرسم