شماره ١٠٦: اشک شمعي بود يکعمر آبيار دانه ام

اشک شمعي بود يکعمر آبيار دانه ام
سوختن خرمن کنيد از حاصل پروانه ام
تيره بختي فرش من آشفتگي اسباب من
حلقه زلف سياه کيست يارب خانه ام
خرمن بيحاصلان را برق حاصل ميشود
سيل هم از بيکسي گنجيست در ويرانه ام
ذوق چتر شاهي و بال هما منظور کيست
کم مگردد سايه مو از سر ديوانه ام
رفته ام عمريست زين گلشن بياد جلوه ئي
گوش نه بر بوي گل تا بشنوي افسانه ام
در زراعتگاه چرخ مجمري همچون سپند
برگ دود آرد برون گر سبز گردد دانه ام
روزگاري شد که چون چشم ندامت پيشگان
باده ها از گردش خود ميکشد پيمانه ام
سيل را تا بحر ساز محملي در کار نيست
مي برد شوقت بدوش لغزش مستانه ام
قبله خوانم يا پيمبر يا خدا يا کعبه است
اصطلاح عشق بسيار است و من ديوانه ام
عمرها شد دست من دامان زلفي ميکشد
جاي آن دارد که از انگشت رويد شانه ام
شوخيش از طرز پروازم تماشاکردني است
شمع رنگ بسته در بال و پر پروانه ام
چون حباب از نشه سوداي تحقيقم مپرس
بسکه ميبالم بخود پر ميشود پيمانه ام
عافيتها در نظر دارم زوضع نيستي
چشم بر هم بسته واکرده است راه خانه ام
چون نفس (بيدل) کليد آرزوها داشتم
قفل وسواس دل آخر کرد بي دندازه ام