شماره ١٠٢: از هوس چون شمع اگر سر بر هوا برداشتم

از هوس چون شمع اگر سر بر هوا برداشتم
چون تأمل شد گريبان نقش پا برداشتم
زندگاني جز خجالت مايه ديگر نداشت
تر شدم چو اشک تا آب بقا برداشتم
ناتواني در دماغ غنچه ام پرورده بود
پايمال عطسه گشتم تا هوا برداشتم
خواهشم آخر بزير بار منت پير کرد
پيکرم خم شد زبس دست دعا برداشتم
هر کجا رفتم غبار زندگي در پيش بود
يارب اين خاک پريشان از کجا برداشتم
چون نهال از غفلت نشو و نماي من مپرس
پاي من تا رفت در گل سر زجا برداشتم
از پشيماني کنون مي بايدم بر سر زدن
چون مژه بهر چه دست نارسا برداشتم
سر خط بينش سواد نيستيهايم بس است
گرد هستي داشت چشم از توتيا برداشتم
هرزه جولاني دماغ همت من برنداشت
چون شرر خود را ازين ره جاي پا برداشتم
بار هستي پيش از انجام دليل عجز بود
چون هلال اول همان پشت دو تا داشتم
نوبهار بي نشانم از سلامت ننگ داشت
تا شکستي نقش بندم رنگها برداشتم
چون جرس از بس نزاکت محمل افتاده است شوق
کاروانها بار بستم گر صدا برداشتم
شبنم من زينچمن تا يک عرق آيد بعرض
بارصد ابرام بر دوش حيا برداشتم
طاقتم از ناتوانيهاي مژگان مايه داشت
يک نگه (بيدل) بزور صد عصا برداشتم