شماره ١٠١: از هرطلبي پيش ندامت گله کردم

از هرطلبي پيش ندامت گله کردم
سودم قدمي چند که دست آبله کردم
در غنچگيم يکدلي ئي بود که چون گل
بر وهم شگفتن زدم و ده ذله کردم
بي صحبت پيران نگذشتم زرعونت
تا حلقه شدن خدمت اين سلسله کردم
بنياد شکيبائي من جزو زمين داشت
لرزيدم از اندام وفا زلزله کردم
نوميدي سعي از دم فرصت خبرم کرد
پا خورد بسنگم جرس قافله کردم
پر منفعل افتاد دل از رغبت دنيا
نفرت عملي بود درين مزبله کردم
ضبط نفس آينه زآفاق جلا داد
زين صيقل معني مدد حوصله کردم
مژگان نگشودم بتماشاي تعين
سير عدم و هستي بيفاصله کردم
(بيدل) نفس اقسام معاني بفسون بست
فرصت رمقي داشت نياز صله کردم