از کتاب آرزو بابي دگر نگشوده ام
همچو آه بيدلان سطري بخون آلوده ام
موج راقرب محيط از فهم معني دور داشت
قدردان خود نيم از بسکه با خود بوده ام
بيدماغي نشه اظهارم اما بسته اند
يک جهان تمثال بر آينه ننموده ام
گر چراغ فطرت من پرتو آرائي کند
ميشود روشن سواد آفتاب از دوده ام
داده ام از دست دامان گلي کز حسرتش
رنگ گرديد است هر گه دست بر هم سوده ام
در عدم هم شغل هستي خاک من آوارگيست
تا کجا منزل کند گرد هوا فرسوده ام
بر چه اميد است يارب اينقدر جانکندنم
من که خجلت مزدتر از کار نافرموده ام
ني بدنيا نسبتي دارم نه با عقبي رهي
نااميدي در بغل چون کوشش بيهوده ام
اينقدر يارب پر طاوس بالينم که کرد
بسته ام صد چشم اما يکمژه نغنوده ام
دستگاه نقد هر چيز از وفور جنس اوست
خاک بر سر کرده باشم گر بخويش افزوده ام
(بيدل) از خاکستر من شعله جولاني مخواه
اخگري در دامن فرسودگي آسوده ام