از قاصد دلبر خبر دل طلبيدم
خاکم بدهن به که بگويم چه شنيدم
عالم همه در چشم من از ياس سيه شد
جز کسوت پايم ببرد هر نديدم
آماج جهان ستمم کرد ندامت
چندانکه زدل آه کشم تار کشيدم
ديوانه ام امروز به پيش که بنالم
ايکاش عدم بشنود آواز بعيدم
جانا زخيال تو بخود ساخته بودم
نازت بنگاهي نپسنديد شهيدم
ميسوخت دل منتظر از حسرت ديدار
دامن زدي آخر بچراغان اميدم
داغت بعدم ميبرم و چاره ندارم
ايگل تو چه بودي که منت باز نديدم
هيهات بخاکم نسپردي و گذشتي
نوميد برآمد کفن موي سپيدم
از آمد و رفت تو کبابم چه توان کرد
رفتي و چنين آمدي اي رنج شديدم
ميگريم و چون شمع عرق ميکنم از شرم
اي واي که يکباره زمژگان نچکيدم
رسم پر بسمل زوفا منفعلم کرد
گردي شده بر باد نرفتم چه طپيدم
اي تو سن ناز تو برون تاز تصور
رفتم زخود اما برکابت نرسيدم
انجام تگ و تاز درين مرحله خاکست
اي اشک من بيسر و پا نيز دويدم
پيش که درم جيب که گردون ستمگر
عقلم بدر دل زد و بشکست کليدم
(بيدل) اگر اين بود سرانجام محبت
دل بهر چه بستم بهوا آه اميدم