شماره ٩٣: از زندگي بجز غم فردا نمانده ايم

از زندگي بجز غم فردا نمانده ايم
چيزي که مانده ايم درينجا نمانده ايم
روزي دو چون حواس بوحشت سراي عمر
بي سعي التفات و مدارا نمانده ايم
چون سايه خضر مقصد ما شوق نيستي است
از پا فتاده ايم ولي وانمانده ايم
سر بر زمين فرصت هستي درين بساط
زان رنگ مانده ايم که گويا نمانده ايم
زين خاکدان برون نتوان بر درخت خويش
حرفيست بعد مرگ بدنيا نمانده ايم
مجبور اختيار تعين کسي مباد
گوهر شديم ليک بدريا نمانده ايم
سرگشتگي هم از سر مجنون ما گذشت
جز نام گردباد بصحرا نمانده ايم
محو سراغ خويش برامد غبار ما
بوديم بي نشان ازل يا نمانده ايم
دود چراغ بود غبار بناي ياس
بر سر چه افگنيم ته پا نمانده ايم
بر شرم کن حواله جواب سلام ما
تا قاصدت رسد بر ما ما نمانده ايم
چون مهره ئي که ششدرش افسون حيرت است
ما هم برون ششدر اينخانه مانده ايم
(بيدل) بفکر نقطه موهوم آن دهن
جزوي بغير لايتجزا نمانده ايم