از خيالت وحشت اندوز دل بي کينه ام
عکس را سيلاب داند خانه آينه ام
بسکه شد آئينه ام صاف از کدورتهاي وهم
راز دل تمثال مي بندد برون سينه ام
کاوش از نظمم گهرهاي معاني ميکشد
ناخن دخل است مفتاح در گنجينه ام
طفل اشکم سر خط آزاديم بيطاقتي است
فارغ از خوف و رجاي شنبه و آدينه ام
حيرت احکام تقويم خيالم خواندني است
تا مژه واري ورق گردانده ام پارينه ام
در خراش آرزويم بسکه ناخنها شکست
آشيان جغد بايد کرد سير از سينه ام
تيغ چوبين را بجنگ شعله رفتن صرفه نيست
دل بپرداز اي ستمگر از غبار کينه ام
قابل برق تجلي نيست جز خاشاک من
حسن هر جا جلوه پرداز است من آينه ام
تا کجا از خود برآيم جوهر سعيم گداخت
بر هوا بسته است تشويش نفسها زينه ام
(بيدل) از افسردگيها جسمم آخر بخيه ريخت
ابر نسياني برامد خرقه پشمينه ام