شماره ٨٧: ادب سرشته عجزم مپرس از آئينم

ادب سرشته عجزم مپرس از آئينم
بپا چو آبله فرسودنست تسکينم
زمحو ياد تو آزار کس چه امکان است
مژه نديد گراني زخواب سنگينم
باختلاط هوس سخت مايلم يارب
سريشمي نکند غفلت شلائينم
چو شمع راحتم از پهلوي ضعيفيهاست
پر است از پر رنگ شکسته بالينم
هزار شکر که آخر زحسن سعي وفا
حناي پاي تو گرديد اشک رنگينم
زنقش پاي تو بوي بهار مي آيد
بيا که جبهه نهم بر زمين و گل چينم
طپيدن دل من جوهر چه آينه است
که ميروم زخود و جلوه تو مي بينم
بآستان تو عهد غبار من اينست
که گر سپهر شوم جز بخاک ننشينم
نه نقش پايم و ني سايه اينقدر دانم
که خاک راه توام خواه آن و خواه اينم
هوس بلذت جاهم نکرد دعوت حرص
مگس نداد فريب از لعاب شيرينم
بپايه داري صبرم فلک ندارد دست
بنشتر رگ خارا کمر کشد کينم
نهفته در سخنم انفعال مضموني
که لب چو جبهه عرق ميکند به تحسينم
برنگ جوهر آبي که در گهر سوزد
غبار گشته ام اما بجاست تمکينم
مبرهنست زآثار نام من (بيدل)
که غره نيستم از زمره مسا کنيم