آمدم طرح بهار تازه ئي انشا کنم
يکدو گلشن بشگفم چشمي برويت وا کنم
از فسردن هر بن مويم مزار حيرتست
زان تبسمها جهاني مرده را احيا کنم
در خمارآباد امکان ساغر ديگر کجاست
التفاتي واکشم زانچشم و مستيها کنم
غنچه خرمن ميکند شوقم زمين تا آسمان
بوسه واري گر بخاک آستانت جا کنم
فکر آنقامت جهاني را بلند آوازه کرد
رخصت نازي که منهم مصرعي رعنا کنم
شرم حسنم ساغر تکليف چندين بيخوديست
بر قفا افتم چو مژگان گر مژه بالا کنم
در شکايت نامه ام چون کاغذ آتش زده
نقطه پر پيدا کند تا نامه بر پيدا کنم
نازپرورد تغافل خانه يکتائيم
هر کجا آئينه ئي را بينم استغنا کنم
قطره اشکي بطوفان آورم کز حسرتش
تشنه کامي را صداي ساغر دريا کنم
عشق (بيدل) گر بساط نازم آرايد چو شمع
آنقدر گردن کشم از خود که سر را پا کنم