شماره ٨٢: آرزوئي در گره بستم در يکتا شدم

آرزوئي در گره بستم در يکتا شدم
حسرتي از ديده بيرون ريختم دريا شدم
نسخه آزاديم خجلت کش شيرازه بود
از طپيدنها ورق گرداندم و اجزا شدم
عيشم از آغاز عرض کلفت انجام ديد
باده جز ياد شکستن نيست تا مينا شدم
هر دو عالم خانه نقاش شد تا در خيال
صورتي چون نام عنقا بي اثر پيدا شدم
بي نقابيهاي گل بي التفات صبح نيست
آنقدر واگشت آغوشت که من رسوا شدم
عشق را در پرده نيرنگ افسونها بسي است
در خيال خويش مجنون بودم و ليلي شدم
کثرتي بسيار در اثبات وحدت گشت صرف
عالمي را جمع کردم کاينقدر يکتا شدم
وسعت دل ننگ دارد عرصه خودداريم
در نظر يکسر رم آهوست تا صحرا شدم
عافيت در جلوگاه بي نشاني بود و بس
رنگ تا گل کرد غارتگاه شوخيها شدم
بي تکلف جز خيالات شرار سنگ نيست
اينقدر چشمي که من بر روي هستي واشدم
حيرتم (بيدل) زمينگر تأمل کرده است
ورنه تا مژگان پري افشاند من عنقا شدم