نوبهار آرد بامداد من بيمار گل
تا بجاي رنگ گردانم بگرد يار گل
در گلستاني که شرم آئينه دار ناز اوست
محو شبنم ميشود از شوخي اظهار گل
باغبان از دور گردان چمن غافل مباش
تا کيم دزديده باشد رخنه ديوار گل
از خموشي پرده دار شوخي حسن است عشق
ميکند بلبل نهان در غنچه منقار گل
تا نفس باقيست بايد خصم راحت بود و بس
هم زبوي خويش دارد در گريبان خار گل
رنگ بو نامحرم فيض بهار نيستي است
خاک راهي باش و از هر نقش پا بردار گل
گر زاسرار بهار عشق بوئي برده ئي
غير داغ و زخم و اشک و آبله مشمار گل
بر بساط غنچه خسپان گر رسي آهسته باش
ميشود از جنبش نبض نفس بيدار گل
اين حديث از شمع روشن شد که در بزم وقار
داغدارد زيب دل چون زينت دستار گل
حاصل اين باغ بر دامن گراني ميکند
چون سپر بر پشت بايد بستنت ناچار گل
جلوه در پيشست تشويش دگر انشا مکن
هر کجا باشد همان بر رنگ دارد کار گل
شوخي نشو و نماها بسکه شبنم پرور است
سبزه چون مژگان (بيدل) کرده گوهر بار گل