ميکند درس رمي از رنگ و بو تکرار گل
با همه بيدست و پائي نيست پر بيکار گل
غنچها از جوش دلتنگي گريبان ميدرند
ورنه اين گلشن ندارد يک تبسم وار گل
همچو شبنم بايدت حيران بدامن کرد و بس
اين چمن دارد بقدر ديده بيدار گل
عافيت مفتست اگر در ضبط خود کوشد کسي
چون پريشان شد نگردد جمع دير بار گل
بوي دردي ميتراود از مزاج نوبهار
درغبار رنگ دارد ناله بيمار گل
وحشتي مي بايد اسباب دگر در کار نيست
هر قدر زين باغ دامن چيده ئي بردار گل
طرز روشن مشربان بيگانه از آرايشست
شمع را مشکل که گردد زينت دستار گل
اينقدر زخم آشيان ناوک بيداد کيست
آرزو چيد است از دل تا لب سوفار گل
الفت اسباب منع شوق وحشت مشربي است
سد راه بو نميگردد بصد ديوار گل
بلبل ما بيخبر بر شعله آواز سوخت
(بيدل) اينجا داشت از رنگ آتش هموار گل