شماره ٧٧: ميتوان در باغ ديد از سينه افگار گل

ميتوان در باغ ديد از سينه افگار گل
کاين گل اندامان چه مقدارند در آزار گل
گر تبسم زين ادا چيند بساط غنچه اش
ميدرد منقار بلبل خنده سرشار گل
اي ستمگر بر درشتي ناز رعنائي مچين
در نظرها ميخلد هر چند باشد خار گل
فرصت نشو و نما عيار اين بازيچه است
رنگ تا پرميگشايد مي برد دستار گل
خانه ويرانست اينجا تا بخود جنبد نسيم
خشت چيند تا کجا بر رنگ و بو معمار گل
پهلوي همت مکن فرش بساط اعتبار
محمل و کمخواب دارد دولت بيدار گل
بايد از دل تا بلب چندين گريبان چاک زد
کار آساني مدان خنديدن دشوار گل
باغ امکان درسگاه عذر بي سرمايگي است
رنگ کو تا گردشي انشا کند پرکار گل
غفلت بي درد پر بي عبرتم برد از چمن
ناله دل داشت بو در بستر بيمار گل
تا بفکر مايه افتاديم کار از دست رفت
رنگ و بو سو داي مفتي بود در بازار گل
مي برد خواب بهار نازم از ياد خطش
بي فسوني نيست (بيدل) سايه ديوار گل