مي آيد از دشت جنون گردم بيابان در بغل
طوفان وحشت در قدم فوج غزالان در بغل
سودائي داغ ترا از شام نوميدي چه غم
پروانه بزم وفا دارد چراغان در بغل
از وحشت اين تنگنا هر کس برنگي مي رود
دريا و مينائي بکف صحرا و دامان در بغل
از چشم خويش ايمن نيم کاين قطره دريا نسب
دارد بوضع شبنمي صد رنگ طوفان در بغل
رسواي آفاقم چو صبح از شوخي داغ جنون
چون آفتاب آينه ئي پوشيد نتوان در بغل
گريد بحال آگهي کز غفلت نامحرمي
چون چشم اعمي کرده ام آينه پنهان در بغل
خاک من بنياد سر در حسرت چاک جگر
وقتست چون گرد سحر خيزد گريبان در بغل
کام دل حسرت گدا حاصل نشد از ما سوي
عمريست ميخواهد ترا اين خانه ويران در بغل
اي کارگاه وهم و ظن نشگافتي رمز سخن
اينجا ندارد پيرهن جز شخص عريان در بغل
دکان غفلت وامکن با زندگي سودا مکن
خود را عبث رسوا مکن زين سود نقصان در بغل
(بيدل) ندارد بزم ما از دستگاه عافيت
چشمي که گيرد يگدمش چون شمع مژگان در بغل