گاه موج اشک و گاهي گرد افغانست دل
روزگاري شد بکار عشق حيرانست دل
سودن دست است يکسر آمد و رفت نفس
ميشود روشن که از هستي پشيمانست دل
خلق ازين اشغال تعميري که در بنياد اوست
بام و در ميفهمد و غافل که ويرانست دل
فکر هستي جز کمين رفتن از خود هيچ نيست
دامن برچيده چندين گريبانست دل
پاس ناموس حيا ناچار بايد داشتن
چشم گر واميکني عيب نمايانست دل
حسن مطلق بينياز از احتمالات دوئيست
وهم ميداند که از آينه دارانست دل
ديده يعقوب و بوي يوسف اينجا حاضر است
در وصال هجر مجبوريم کنعانست دل
راه ناپيدا و جستجو پرافشان هوس
گرد مجنون تا کجا تازد بيابانست دل
با همه آزادي از الفت گريبان ميدريم
در کجا نالد نفس زين غم که زندانست دل
حسن مي آيد برون تا حشر در رنگ نقاب
از تکلف هر چه مي پوشيم عريانست دل
مفت موهومي شمر (بيدل) طفيل زيستن
در خيال آباد خود روزي دو مهمانست دل