شماره ٧١: عمريست چون گل ميروم زين باغ حرمان در بغل

عمريست چون گل ميروم زين باغ حرمان در بغل
از رنگ دامن بر کمر از بو گريبان در بغل
مجنون و ساز بلبلان ليلي و ناز گلستان
من با دل داغ آشيان طاوس نالان در بغل
اي اشک ريزان عرق تدبير عرض خلوتي
مشت غبارم ميرسد وضع پريشان در بغل
تنها نه من از حيرتش دارم نفس در دل گره
آئينه هم دزديده است آشوب طوفان در بغل
مي آيد آن ليلي نسب سرشار يکعالم طرب
مي در قدح تا کنج لب گل تا گريبان در بغل
آه قيامت قامتم آسان نمي افتد زپا
اين شعله هر جا سرکشد دارد نيستان در بغل
از غنچه خاموش او ايمن مباش اي زخم دل
کان فتنه طوفان کمين دارد نمکدان در بغل
بنياد شمع از سوختن در خرمن گل غوطه زد
گر هست داغي در نظر داري گلستان در بغل
چون صبح شور هستيت کوکست با ساز عدم
تا چند گردي از نفس اجزاي بهتان در بغل
دارد زيانگاه جسد تشويش «حبل من مسد»
زين کافرستان جسد بگريز ايمان در بغل
(بيدل) زضبط گريه ام مژگان بخون دارد وطن
تا چند باشد ديده ام از اشک پيکان در بغل