عشرت سالگره تا کيت اي غفلت فال
رشته ئي هست که لب ميگزد از گفتن سال
بگذر اي شمع زتشويش زبان آرائي
کاروانهاست درين دشت خموشي دنبال
دعوي عشق و هوس عام فتاد است اينجا
عالم از کام و زبان عرصه کوس است و دوال
دل سخت آينه آتش کبر و حسد است
تب اين کوه بجز سنگ ندارد تبخال
سعي مشاطه غم زشتي ايجاد نخورد
زنگي از داغ جبين سوخت بآرايش خال
خاکساريست بهاريکه چمن ها دارد
اي نهال ادب از ريشه مکن قطع وصال
انفعال من و تو با دل روشن چکند
عرق شخص زآئينه نريزد تمثال
عالمست اين بغرور تو که مي پردازد
بوالهوس يکدو سه روزي بخيالات ببال
مه پس از بدر شدن سعي هلالش پيش است
چون بمعراج رسد طالب نقص است کمال
عشق بيخود زخودم ميبرد و مي آرد
رنگ در دعوي پرواز ندارد پر و بال
به که چون شمع بسر قطع کني راه ادب
تاز سعي قدمت سايه نگردد پا مال
ديده شوخ نگاهان زحيا بيخبر است
چکند (بيدل) اگر نگذرد آب از غربال