زمن عمريست ميگردد جدا دل
ندانم با که گرديد آشنا دل
زحرف عشق خارا مي گدازد
من و رازي که نتوان گفت با دل
بفکر ناوک ابرو کماني
چو پيکانم گره از سينه تا دل
باميد پري مينا پرستيم
زشوقت کرد بر ما نازها دل
نفس آينه راز نگار ياس ست
زهستي باخت اميد صفا دل
برنگ لاله نقد ديگرم نيست
مگر از داغ خواهد خودنبها دل
طپش گم کرده اشکي ناتوان چشم
گره باليده آهي نارسا دل
ثباتي نيست بيناد نفس را
حباب ما چه بندد بر هوا دل
مزن اي بيخبر لاف محبت
مبادا آب گردد از حيا دل
در آن معرض که جوشد شور محشر
قيامت هم تو خواهي بود با دل
حريفان از نشان من مپرسيد
خيالي داشتم گم گشت با دل
فسردن (بيدل) از بيدرديم نيست
چو موج گوهرم در زير پا دل