دل آرميده بخون مکش زفسون رنگ و هواي گل
ستمست غنچه اين چمن مژه واکند بصداي گل
بحديقه که تبسمت فگند بساط شگفتگي
مگر از حيا عرقي کند که رسد بخنده دعاي گل
بفروغ شمع صد انجمن سحريست مايل اينچمن
چو گليم از برو دوش من بکشند سايه زپاي گل
چمني است عالم کبريا بري از کدورت ماسوي
نشود تهي بگمان ما زهجوم رنگ تو جاي گل
زبلند و پست بساط رنگ اثري نزد در آگهي
که چه يافت سبزه کلاه سرو و چه دوخت غنچه قباي گل
چمن اثر زنظر نهان به مآثرت که کشد عنان
زبهار ميطلبي نشان مگذر زآينه هاي گل
قدح شکسته فرصتت چقدر شراب نفس کشد
بخمير طينت سنگ هم زده اند آب بقاي گل
تو بدستگاه چه آبرو زطرب وفا کن آرزو
که نساخت کاسه رنگ و بو بمزاج خنده گداي گل
بخيال غنچه نشسته ام بهواي آينه بسته ام
زدل شکسته کجا روم چو بهارم آبله پاي گل
بگذشت خلقي ازينچمن بنگوني قدح طرب
تو هم آبگينه بخاک نه که خمست طاق بناي گل
ندوي چو (بيدل) بيخبر دم پيري از پي کر و فر
که تهيست قافله سحر زمتاع رنگ و دراي گل