خواندم خط هر نسخه بايماي تغافل
آفاق نوشتم بيک انشاي تغافل
مشکل که توان برد بافسون تماشا
آسودگي از باديه پيماي تغافل
هنگامه آشوب جهان گوشه آبست
پيدا کني از عبرت اگر جاي تغافل
در کارگه هستي موهوم نديديم
نقشي که توان بست بديباي تغافل
در عشق ننالي که اسيران نفروشند
صبري که زکف رفت بيغماي تغافل
گر بحر نقاب افگند از چهره وصالست
لطفست همان اسم معماي تغافل
فرياد که تمکين غرور تو ندارد
سنگي که خورد بر سر ميناي تغافل
آن سرمه که در گوشه ئي چشم تو مقيم است
دنباله دوانده است به پهناي تغافل
از ساغر چشمت چقدر سحر فروشست
کيفيت نظاره سراپاي تغافل
خوبان همه تن شوخي اند از نگاه اند
(بيدل) تو نه ئي محرم ايماي تغافل