چيست درين فتنه زار غير ستم در بغل
يکنفس و صد هزار تيغ دودم در بغل
گه الم کفر و دين گه غم شک و يقين
الحذر از فتنه ئي دير و حرم در بغل
منفعل فطرتم کو سر و برگ قبول
خوش قلم صنع نيست کاغذ نم در بغل
پاي گر آيد بسنگ کوشش همت رساست
زيرزمين ميرود ريشه علم در بغل
با دل قانع خوشيم از چمن اعتبار
غنچه ما خفته است باغ ارم در بغل
خشکي مغز شعور جوهر فطرت گداخت
منشي اين دفتريم نال قلم در بغل
تا طلب آمد بعرض فقر دميد از غنا
کاسه درويش داشت ساغر جم در بغل
گر نه ببوس آشناست زان دهن بي نشان
غره هستي چراست خلق عدم در بغل
لطمه آفات نيست مانع جوع هوس
سير نشد از دوال طبل شکم در بغل
وضع رعونت مخواه تهمت بنياد عجز
با سر زانو گذار گردن خم در بغل
مايه ايثار مرد بر کف دست است و بس
کيسه ممسک نه ئي چند درم در بغل
(بيدل) از اوهام جسم باخت صفا جان پاک
زنگ در آينه بست نور ظلم در بغل