برنگي ياس جوشيده است با دل
که درد آيد اگر گويم بيا دل
خجالت مقصد چشم است کو چشم
غمت باب دلست اما کجا دل
سراپا ناله ميجوشيم چون موج
طپش خون کرد در هر عضو ما دل
دراي کاروان دشت يأسيم
چه سازد گر ننالد بينوا دل
سراغ ما غبار بال عنقاست
برنگ رفته دارد نقش پا دل
زاشک و آه مشتاقان مپرسيد
هجوم بسملست از ديده تا دل
زپرواز نفس غافل مباشيد
چو شبنم ريشه دارد در هوا دل
زخاک ما قدم فهميده بردار
مبادا نشکني در زير پا دل
درين محفل کسي محتاج کس نيست
همين کار دل افتاده است با دل
گرفتارم گرفتارم گرفتار
نميدانم نفس دامست يا دل
بصورت (بيدلم) اما بمعني
بود چون اشک سر تا پاي ما دل