شماره ٥٥: بسکه افتاد است باغ آبرو ناياب گل

بسکه افتاد است باغ آبرو ناياب گل
ذوق عشرت آب گردد تا کند مهتاب گل
زين طلسم رنگ و بو سامان آزادي کنيد
نيست اينجا غير دامن چيدن از اسباب گل
هرزه گوئي چند لختي گرد خود گرديدني
شاخسار موج هم مي بندد از گرداب گل
هر کجا شمع جمال او نباشد جلوه گر
ديده ها تا جام صهبا دارد از مهتاب گل
بسکه خوبان از خجالت غرق خجلت مرده اند
در چمن مشکل اگر آيد بروي آب گل
از صلاي ساغر چشم فرنگي مشربت
بر لب زاهد کند خميازه تا محراب گل
نوبهاري هست مفت عشرت ايسودائيان
رشته ساز جنون را ميشود مضراب گل
مشت خاک ما کمينگاه بهار حيرتست
بعد ازين خواهد فشاندن در ره احباب گل
راحت ما را همان پرواز بالين پر است
در نقاب اضطراب رنگ دارد خواب گل
در همه اوقات پاس حال بايد داشتن
ننگ هوشياريست کز مستان کند آداب گل
شوخي اظهار آخر با مزاج ما نساخت
آتشي در طبع رنگست و ندارد تاب گل
عمرها شد شوخي ئي ديده خرامي کرده ام
ميکند از چشم من (بيدل) همان سيماب گل