شماره ٥٤: بازآ که بيجمالت طوفان شکسته بر دل

بازآ که بيجمالت طوفان شکسته بر دل
تو بار بسته بر ناز ما دست بسته بر دل
سرو تو در چه گلشن دارد خرام عشرت
چون داغ نقش پايت صد جا نشسته بر دل
از آه بي اثر هم ممنون التفاتيم
کز ياس آمد آخر اين تير جسته بر دل
نتوان بجهد بردن غلطاني از گهرها
آوارگي عناني ديگر گسسته بر دل
شبنم بباغ حسرت ديدار مي پرستد
افتاده ام براهت آينه بسته بر دل
افسوس ازين دودم عمر کز ياس بايدم زد
در هر نفس کشيدن تيغ دو دسته بر دل
چون اشک شمع (بيدل) دور از بساط وصلش
آتش فشانده بر سر مينا شکسته بر دل