شماره ٥٣: با چنين شوخي نشيند تا بکي بيکار گل

با چنين شوخي نشيند تا بکي بيکار گل
رخصت نازي که گردد گرد آندستار گل
ناله ما را زتمکينت بهاي ديگر است
ميکند يکدم زدن صد رنگ در کهسار گل
اينقدر طوفان نواي حسرت گلزار کيست
کز شکست رنگ ميبالد بصد منقار گل
در گلستاني که مخمور خيالت خفته ايم
رنگ مي بازد زشرم سايه ديوار گل
آگهي آينه دار معني آشفتگي است
ميشود خواب پريشان چون شود بيدار گل
چشم تو نامحرام اسرار بيرنگي بود
ورنه زين باغ تحير ميدمد بسيار گل
تا گهر باشد چرا دريا کشد ننگ حباب
حيف باشد جز دل عاشق بدست يار گل
گر کني يک غنچه فکر عالم آزادگي
يابي از هر چين دامن صد گريبان زار گل
عشرت اين باغ يکسر برگ تسليم فناست
جبهه ئي چند از شگفتن ميکند هموار گل
خلوت آنجلوه غير از حيرتم چيزي نداشت
هر قدر بي پرده شد آينه کرد اظهار گل
خاک ما هم ميکشد آغوش ناز جلوه ئي
چون بهار آمد جهاني ميکند يکبار گل
سر بسر باغ جهان (بيدل) مقام حيرتست
دارد از هر برگ اينجا پشت بر ديوار گل