شماره ٤٨: اي از خرامت نقش پا خورشيد تابان در بغل

اي از خرامت نقش پا خورشيد تابان در بغل
از شوخي گرد رهت عالم گلستان در بغل
ابرويت از چين جبين زه کرده قوس عنبرين
چشم از نگاه شرمگين شمشير بران در بغل
بي رويت از بس مو بمو طوفان طراز حسرتم
چون ابرو دارد سايه ام يک چشم گريان در بغل
دلرا خيال نرگست برداشت آخر از ميان
صحرا از گرد وحشيان پيچيده دامان در بغل
حيرت رموز جلوه ئي بر روي آب آورده است
آئينه دارد تا کجا تمثال پنهان در بغل
ديوانه ما را دلي در سينه نتوان يافتن
دارد شراري يادگار از سنگ طفلان در بغل
ميخواست از مهد جگر بر خاک غلطد بي رخت
برداشت طفل اشکرا چون دايه مژگان در بغل
هستي ندارد يکشرر نور شبستان طرب
اين صفحه گر آتش زني يا بي چراغان در بغل
عشق از متاع اين و آن مشکل که آرايد دکان
آخر خريدار تو کو اي کفر و ايمان در بغل
کو خلوت و کو انجمن در فکر خود دارم وطن
چون شمع سر تا پاي من دارد گريبان در بغل
چشمي اگر ماليده ام زين باغ بيرون چيده ام
وحشت کمين خوابيده ام چون غنچه دامان در بغل
در وادئي کز شوق او (بيدل) زخود من رفته ام
خوابيده هر نقش قدم بگذشت جولان در بغل