شماره ٤٥: يک برگ گل نکرده زرويت بهار رنگ

يک برگ گل نکرده زرويت بهار رنگ
ميغلطدم نگاه بصد لاله زار رنگ
تا چشم آرزو برهت کرده ام سفيد
چندين سمن شکسته ام از انتظار رنگ
موج طراوت چمن نااميديم
دارم شکستني که ندارد هزار رنگ
بيرنگي ئي بهيچ تعلق گرفته ام
يعني برنگ بوي گلم در کنار رنگ
کو مايه ئي که قابل غارت شود کسي
ايصورت شکست غنيمت شمار رنگ
بر هر نفس زخجلت هستي قيامتي است
صد رنگ ميطپد برخ شرمسار رنگ
قسمت درينچمن زبهاران قوي تر است
آفاق غرق خو نشد و نگرفت خار رنگ
ما را چو گل بعرض دو عالم غرور ناز
کافيست زان بهار يک آينه وار رنگ
سير بهار ناز تو موقوف خلوتي است
اي بوي گل بحلقه در واگداز رنگ
عمريست رنگ باخته وحشت دلم
خون کرد هوشم اين گل بي اختيار رنگ
جوش خيال انجمن بي نشانيم
(بيدل) بهار من نکند آشکار رنگ