شماره ٤٤: نشد از حسرت داغت جگرم تنها خشک

نشد از حسرت داغت جگرم تنها خشک
لاله را نيز دماغيست درين سودا خشک
منت چشمه خضر آينه پرداز تريست
دم شمشير تو يارب نشود با ما خشک
برق حسن تو در ابروي اشارت دارد
خم موجي که کند خون دل دريا خشک
در تماشاکده جلوه چشمش مرساد
موج آينه زند هر که شو بر جا خشک
چون حيا آب رخ گوهر ما وقف تريست
عرقي چند مبادا شود از سيما خشک
زين بضاعت نتوان ديگ فضولي پختن
تا رسد نان به تري ميشود آب ما خشک
وقت آن شد که زبي آبي ابر احسان
برگ گل رويد ازين باغ چو اشک ما خشک
بسکه افسردگي افسون تحير دارد
سيل چون جاده فتاده است درين صحرا خشک
ترک اسباب لب شکوه نايابي دوخت
کرد افشاندن اين گرد جراحتها خشک
ماند از حيرت رفتار بلاانگيزت
ناله در سينه (بيدل) چو رگ خارا خشک