غير خاموشي ندارد گفتگوي ما نمک
تا بکي بر زخم خود پاشد لب گويا نمک
سير باغ حسن خواهي از حيا غافل مباش
در دل آبست آنجا سخت ناپيدا نمک
جاده ها چون زخم بيچاک گريبان نيستند
گرد مجنون تا کجاها ريخت در صحرا نمک
زين گلستان هر چه مي بيني برنگي مي طپد
شبنم گل نيست الا بر جراحتها نمک
گرد موهومي بخاک نيستي آسوده بود
ياد دامان که شد يارب بزخم ما نمک
محو تسليم وفايم از فضوليها مپرس
داغ ما را نيست فرق از پنبه کردن با نمک
در طلوع مهر بي عرض تبسم نيست صبح
هر که گردد خاک راهت ميکند پيدا نمک
چاره خون عافيتها ميخورد هشيار باش
نسبت مرهم قوي افتاده اينجا با نمک
بي تغافل ايمن از آفات نتوان زيستن
ديده باز است زخم و صورت دنيا نمک
طبع دانا ميخورد خون از نشاط غافلان
خنده موج است (بيدل) بر دل دريا نمک