شماره ٣٤: رفت مرآت دل از کلفت آفاق برنگ

رفت مرآت دل از کلفت آفاق برنگ
مرکز افتاد برون بسکه شد اين دايره تنگ
ساغر قسمت هر کس ازلي ميباشد
شيشه مي ميکشد اول زگداز دل تنگ
آگهي گر نبود وحشت ازين دشت کراست
آهو از چشم خود است آينه داغ پلنگ
غره عيش مباشيد که در محفل دهر
شيشه ئي نيست که قلقل نرساند بترنگ
عشق اگر رنگ شکست دل ما پردازد
موي چيني شکند خامه تصوير فرنگ
فکر تنهائيم از بس بتأمل پيچيد
زانو از موي سرم آينه گم کرد بزنگ
بيتو از هستي من گر همه تمثال دهد
آب آينه زجوهر کند ايجاد نهنگ
بيخود جام نگاه تو چو بال طاوس
يکخرابات قدح ميکشد از گردش رنگ
هر کجا حسرت ديدار تو شد ساز بيان
نفس از دل چو سحر ميدهد آينه بچنگ
از ادبگاه دلم نيست گذشتن (بيدل)
پاي تمثال من از آينه خورد است بسنگ
زخودفروشي پرواز بسکه دارم ننگ
چو اشک شمع چکيد است خونم آنسوي رنگ
بقدر آگهي اسباب وحشتست اينجا
سواد ديده آهو بس است داغ پلنگ
نميشود طرف نرم خودرشتي دهر
بروي آب محالست ايستادن سنگ
تو ناخداي محيط غرور باش که من
زجيب خويش فرو رفته ام بکام نهنگ
به نيم چشم زدن وصل مقصد است اينجا
شرار ما نکشد زحمت ره و فرسنگ
باعتبار اگر وارسي نمي ارزد
گشاده روئي گوهر بخجلت دل تنگ
بذوق کينه ستم پيشه زندگي دارد
کمان همين نفسي ميکشد بزور خدنگ
بقدر عجز ازين دامگاهت آزاديست
که دل شگاف قفس دارد از شکستن رنگ
جز اين که کلفت بيجا کشد چه سازد کس
جهان المکده و آرزو نشاط آهنگ
زصورت ار همه معني شوي رهائي نيست
فتاده است جهاني بقيدگاه فرنگ
بکسب ني نفسي زن صفاي دل درياب
گشودن مژه آئينه راست رفتن رنگ
وبال دوش کسان بودن از حيا دور است
نبسته است کسي پا بگردنت چو تفنگ
درين محيط زمضمون اعتبار مپرس
حباب بست نفس بسکه ديد قافيه تنگ
چو نام تکيه بنقش نگين مکن (بيدل)
که جز شکست ندارد سر رسيده بسنگ