رسانده ايم درين عرصه ئي خيال آهنگ
چو شمع ناوک آهي بشوخي پر رنگ
زنااميدي دلها دلت چه غم دارد
شکست ساغر و ميناست طبل عشرت سنگ
شرابخانه هستي که عشق ساقي اوست
بجز خيال حدوث قدم ندارد بنگ
درين چمن همه با جيب خويش ساخته ايم
کسي نديد که گل دامن که داشت بچنگ
سواد الفت ايندشت عبرت اندوز است
نگاهي آب ده از سرمه دان داغ پلنگ
در آرزوي شکستي که چشم بد مرساد
درين ستمکده ما هم رسيده ايم برنگ
خيال اينهمه داغ غرور غفلت ماست
صفا وديعت نازيست در طبيعت رنگ
بقلزمي که فتد سايه بنا گوشت
گهر برشته کشد خارهاي پشت نهنگ
چه آفتي تو که نقاش فتنه نگهت
برنگ رفته کشد مخمل غبار فرنگ
چو گل جز اين که گريبان درم علاجي نيست
فشرده است بصد رنگ کلفتم دل تنگ
هنوز شيشه نه ئي نشه عالم دگر است
تفاوت عدم و کم مدان پري تا سنگ
بدوش برق کشيديم بار خود (بيدل)
زخويش رفتن ما اينقدر نداشت درنگ