در ياد جلوه تو که دارد هزار رنگ
چون گل گرفته است مرا در کنار رنگ
عصمت صفاي آينه جلوه ات بست
تا غنچه است گل نفروشد غبار رنگ
عريان تني زچاک گريبان منزه است
اي بوي عافيت نکني اختيار رنگ
در راه جلوه ات که بهشت اميدهاست
گل کرده اشک همچو نگه انتظار رنگ
اي بيخبر درينچمن اسباب عيش کو
اينجاست بي بقا گل و بي اعتبار رنگ
هر برگ گل زصبح دگر ميدهد نشان
از بس شکسته است بطبع بهار رنگ
بي برگ ازينچمن چو سحر بايدت گذشت
گو خاک جوش گل زن و گردون ببار رنگ
سير بهار ما بتامل چو ممکن است
بال فشانده ايست بروي شرار رنگ
از خود چو اشک جرأت پرواز شسته ايم
يارب مکن بخون نيازم دوچار رنگ
افراط در طبيعت عشرت کدورت است
بيداغ گل نميکند از لاله زار رنگ
خونم همان بدشت عدم بال ميزند
گر بسملم کني چو نفس صد هزار رنگ
(بيدل) کجاست ساغر ديگر درين بساط
گردانده ام چو رنگ برفع خمار رنگ