شماره ٢٦: ايندم از شرم طلب نيست زبان ما خشک

ايندم از شرم طلب نيست زبان ما خشک
با صدف بود لبي در جگر دريا خشک
اشک گو درد سر تربيت ما نکشد
از ازل چون مژه کردند بهار ما خشک
کار مقصدطلبي سخت کشاکش دارد
آرزو تشنه لب و وادي استغنا خشک
واصل منزل مقصود شدن آسان نيست
تا بدريا برسد سيل شود صد جا خشک
پي رشح کرم آب رخ اميد مريز
ابر چون جوش غبار است درين صحرا خشک
سعي مژگان چقدر نم کشد از ديده ما
کوشش ابر محالست کند دريا خشک
ايخوش آن بحر سرشتي که بود در طلبش
سينه لبريز گداز جگر و لبها خشک
لال مانده است زبانم بجواب ناصح
همچو برگي که شود از اثر سرما خشک
زاهدا ساغر مي کوثر شادابيهاست
چون عصا چند توان بود زسرتا پا خشک
عشق بيرنگ ازين وسوسها مستغني است
دامن ما و تو آلوده برآيد يا خشک
بگذر از حاصل امکان که درين مزرع وهم
سبزه ها ريخته تا بال و پر عنقا خشک
همچو نظاره که از ديده تر ميگذرد
در گذشتيم زآلوده گي دنيا خشک
حق شمشير تو ساقط نشود از سرما
پيش خورشيد نگردد عرق سيما خشک
(بيدل) از ديده حيران غم اشکم خون کرد
خشکي شيشه مبادا کندم صهبا خشک