شماره ٢٢: غير از حيا چه پيش توان برد در عرق

غير از حيا چه پيش توان برد در عرق
چون اشک سعي تا قدم افشرد در عرق
با اين هجوم عجز بهار قدم زديم
خجلت بساط آبله گسترد در عرق
بر روي ناز شرم نموهاي اعتبار
رنگي نکرد گل که نيفشرد در عرق
شور شکسته شيشه زطوفان گذشته است
آن سنگدل مگر دلي آزرد در عرق
شبنم چه واکشيد زتماشاي اينچمن
ما را گشاد چشم فرو برد در عرق
گرد هوس بسعي خجالت نشانده ايم
کم نيست ته نشيني اين درد در عرق
نوميد وصل بود دل از ساز انفعال
آينه ات زما غلطي خورد در عرق
(بيدل) تلاش عجز بجائي نميرسد
خلقي چو شمع داغشد و مرد در عرق