شماره ٢١: رخ شرمگين تو هيچگه بخيال ما نکند عرق

رخ شرمگين تو هيچگه بخيال ما نکند عرق
که دل از طپش نگدازد و نگه از حيا نکند عرق
به نياز تحفه يکدلي سبقي نبرده ام از وفا
که زگرم جوشي خون من بکف حيا نکند عرق
بلبم زحاجت ناروا گرهيست نم زده حيا
سررشته گله واکنم اگر آشنا نکند عرق
بغبار رنگ و هواي گل نگه ستمزده اشک شد
کسي اينقدر که پي هوس بدود چرا نکند عرق
تب و تاب هستي منفعل سر شمع بسته بدوش من
نگشايد از دم تيغ هم گرهي که وانکند عرق
الم تردد سرنگون زتري چسان نروم برون
چو قلم نمي سپرم رهي که نشان پا نکند عرق
چو سحاب معبد آرزو دهدم نويد چه آبرو
اگر از بلندي دست من اثر دعا نکند عرق
چقدر زکوشش ناتوان دهد انتظار خجالتم
که بخاک هم نرسم چو اشک اگرم وفا نکند عرق
بنفس رسيده از عدم چو سحر تهيه شبنمي
خجلست زندگي از کسي که درين هوا نکند عرق
زنياز (بيدل) و ناز او ندمد تفاوت ما و تو
اگر از طبيعت منفعل زخودم جدا نکند عرق