نسبت لعل که دارد اينهمه سامان صدف
شور در بحر فگنده است نمکدان صدف
عرق شرم همان مهر لب اظهار است
بخيه دارد زگهر چاک گريبان صدف
ترک مطلب کن و از کلفت اين بحر برآ
نيست جز بستن لب چيدن دامان صدف
بقناعت کده ام ره نبرد صحبت غير
ضبط آغوش خود است الفت احسان صدف
نتوان مايه اسباب طرب فهميدن
اشک چندي گره ديده حيران صدف
بگذر از حاصل اين بحر که بي عبرت نيست
بعد تحصيل گهر وضع پشيمان صدف
در شکست جسد آرايش تعمير دلست
نيست بيسود گهر تاجر نقصان صدف
اينقدر حاصل آرام درين بحر کر است
اي گهر آب شو از خجلت سامان صدف
کام تقليد زنعمت نبرد بهره ذوق
غير ريزش نبود در خور دندان صدف
اشک شوخست بضبط مژه گيرم (بيدل)
طفل چندي بنشانم بدبستان صدف