عقل را مپسند با عشق جنون پرور طرف
بيخبر تا چند سازي پنبه با اخگر طرف
کلفت جاويد و پستيهاي فطرت توأم اند
از جبين سايه کم گردد سياهي بر طرف
از دل تنها توان بر قلب محشر تاختن
ليک نتوان گشت با يکدل زصد لشکر طرف
هرزه گورا قابل صحبت نگيري زينهار
عاقبت خون گشت اگر گشتي بدرد سر طرف
ناتوانان ايمنند از رنج آفتهاي دهر
تيغ کمتر ميشود با پيکر لاغر طرف
تا نفس باقيست ممکن نيست ايمن زيستن
چون گلوي شمع بايد بود با خنجر طرف
ناله ما برنيايد با تغافلهاي ناز
سعي خاموشي مگر باشد بگوش کر طرف
جز تبسم با لب او هيچکس را تاب نيست
موج ميبايد که گردد با خط ساغر طرف
اي بهشت آرزو بر چشم گريان رحمتي
کرده اند اين قطره خون را بصد گوهر طرف
سايه را از هيچکس انديشه تعظيم نيست
ناتواني عالمي دارد تکلف برطرف
بوي گل با ناله بلبل وداع آماده است
خير باد دوستانم داغکرد از هر طرف
هيچکس سودي نبرد ازا نتظار مدعا
تا نشد چشم طمع با حلقهاي در طرف
شور امکان برنيايد با دل آسوده گان
جوش دريا نيست با جمعيت گوهر طرف
تا تواني (بيدل) از وهم تعلق قطع کن
يک قلم نور است چونشد دود بر آتش طرف