تحقيق را بما و من افتاده اختلاف
در هيچ حال با نفس آينه نيست صاف
همصحبتان ببازي شطرنج سرخوش اند
تا نگذرد مزاج نفاق از سر مصاف
ياران اگر لبي بتأمل رسانده اند
خميازه خورده است گره در کمين لاف
لطف معاني از لب هذيان نوا مخواه
چون پاس آبرو زدم تيغ بيغلاف
پيوندها بروي گسستن گشوده اند
گو وهم تار و بود خيالات ننگ باف
چون مو سپيد شد سر دعوا بخاک دزد
اين برف پنبه ايست اشارتگر لحاف
ديدي هزار رنگ و نشد رمزي آشکار
اي صاحب دماغ نه ئي شخص موشگاف
آخر همه به نشه تحقيق ميرسيم
پيداست تا دماغ پس و پيش و در دو صاف
بي يار زيستن زتو (بيدل) قيامت است
جرمي نکرده ئي که توان کردنت معاف